اسفند با کنکور ارشد شروع شد. کنکوری که ماهها توی بدترین شرایط به کتابهاش پناه بردم؛
مثل روزی که که پشت میز مطالعهی طویل خوابگاه نشسته بودم، اشکهامو پاک میکردم و خدا خدا میکردم دختری که روبروم نشسته متوجه گریههام نشده باشه؛
یا یه شب سرد زمستون که توی پارک نزدیک خوابگاه، بدون نگرانی از قضاوت بقیه، یک ساعتی بلند بلند هقهق میکردم، بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برگشتم خوابگاه و توی روشویی حیاط، دست و صورتم رو با آب سرد شستم، رفتم اتاق مطالعه و تا دیروقت درس خوندم.
قبل از کلاسهای آزمایشگاه، فرهنگ هنر رو ورق میزدم و گاها شبها، پاراگرافهای جذاب نقد ادبی رو با صدای بلند برای بچههای خوابگاه میخوندم.
احساس مسئولیت، لذت و پناهی که نسبت به درسها داشتم رو تا به اینجای دوران تحصیلم حس نکرده بودم.
۴ اسفند توی محوطه دانشکده انسانی، فاطمه رو دیدم. یادمه بهار، همهی منابع رو خریده بود و داشت با ذوق از تصمیماتش برای ارشد میگفت و دلش میخواست هممسیر باشیم. من اما شدیدا مخالفت میکردم و میخواستم پروندهی تحصیلم رو با اتمام لیسانس ببندم و برم سراغ تجربههای کاری. حالا، چرخ گردون زندگیهامون جوری چرخیده بود که اون بدون اینکه طی یک ماه اخیر یک کتاب رو ورق زده باشه با عذابوجدان داشت شماره صندلیش رو پیدا میکرد و من از شدت استرس حس میکردم الف و ب رو از هم تشخیص نمیدم چه برسه به اونهمه آثار و هنرمند و سبک و دورانی که توی چندماه اخیر حفظ کرده بودم.
بین اونهمه داوطلب، رشتهی ما فقط دو داوطلب داشت. من، و یک دختر دیگه با لیسانس صنایعدستی. خدایا! به حدی هیچی نمیدونست، که داشت از بقیه میپرسید چرا اسم دوتا رشته روی کارت منه؟ من اشتباه ثبتنام کردم؟ اونجا تنها جایی بود که فقط کمی به آیندهی کنکورم امیدوار شدم و آرزو کردم: کاش حداقل نصف رقیبها مثل تو باشن عزیزم.
مراقب که رسما توی صورتم نشسته بود، زن چاق قد کوتاهی با مانتوی سبز تیره و النگوهای ضخیمِ زنندهی طلایی بود که با شیطنت و خندهی دخترا تا پل سراط میرفت، لب هاش رو از عصبانیت میگزید و میگفت صدای خندهی دختر رو کسی نباید بشنوه! هیس!
دوساعت کنکور ارشد با جیرینگ جیرینگِ النگوهای پیرزنِ مراقب و یواشکی دید زدنِ سیاهیِ پاسخبرگِ شانسی پرکردهی دختر رقیب، تمام شد و من جز درس زبان، از دو درس دیگه راضی نبودم. ولی چه اهمیتی داشت؟ همهی تلاشم همین بود و دینی به گردن خودم نداشتم.
هندزفریها رو چپوندم توی گوشم و تا رسیدن به شهر دانشجویی با آرمان گرشاسبی زمزمه کردم:
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم/ اکنون که پیدا کردهام بنشین تماشایت کنم
{ راستی!
فردا میبینمش!
بعد از دوماه، دوباره تکیه میدم به صندلی و یک ساعت تمام، تماشاش میکنم }