اسفند با کنکور ارشد شروع شد کنکوری که ماهها توی بدترین شرایط به کتابهاش پناه بردم؛ مثل روزی که که پشت میز مطالعهی طویل خوابگاه نشسته بودم، اشکهامو پاک میکردم و خدا خدا میکردم دختری که روبروم نشسته متوجه گریههام نشده باشه؛ یا یه شب سرد زمستون که توی پارک نزدیک خوابگاه، بدون نگرانی از قضاوت بقیه، یک ساعتی بلند بلند هقهق میکردم، بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده برگشتم خوابگاه و توی روشویی حیاط، دست و صورتم رو با آب سرد شستم، رفتم اتاق مطالعه و تا دیروقت درس خوندم قبل از کلاسهای آزمایشگاه، فرهنگ هنر رو ورق میزدم و گاها شبها، پاراگرافهای جذاب نقد ادبی رو با صدای بلند برای بچههای خوابگاه میخوندم احساس مسئولیت، لذت و پناهی که نسبت به درسها داشتم رو تا به اینجای دوران تحصیلم حس نکرده بودم ۴ اسفند توی محوطه دانشکده انسانی، فاطمه رو دیدم یادمه بهار، همهی منابع رو خریده بود و داشت با ذوق از تصمیماتش برای ارشد میگفت و دلش میخواست هممسیر باشی
اشتراک گذاری در تلگرام
مردادماه، با رفت و آمدهای هفتگی به شهر دانشجویی سپری شد؛ تجربه گرمترین تابستان عمرم با تلفیقی از بدوبدوهای تمام نشدنی بین دانشکدهها برای گرفتن امضاهای فارغالتحصیلی امروز صبح که توی تندشیبترین خیابون دانشگاه به سمت دانشکده میرفتم، نگاهی به اطرافم انداختم و با خودم فکر کردم احتمالا آخرین باریه که اینجا قدم میزنم؛ و همیشه میدونستم که دلتنگ میشم چون علیرغم خنثی بودنم نسبت به رشتهی تحصیلیم و ارتباط نگرفتن با درسها، اتفاقات خوب کم نبودن مثلا بیخیالی و بیمسئولیتیِ ناشی از عدمعلاقه به این رشته باعث میشد توی هیچ موردی به خودم سخت نگیرم دومین یادآوریِ مثبت اساتیدی بودن که با همهی اخلاقهای خوب و بدشون، باسواد بودن و دلسوز دکتر رضائیان که خدای تدریس و اخلاق و مدریت کلاس بود و منسب استاد، بیشتر از هرکسی برازندهی ایشون بود؛ دکتر زارع مهربان و باسواد و با اخلاق، دکتر کاظمی و اثبات شرفش در ایام اعتراضهای زنزندگیآزادی، دکتر برازجانی و خاطرات
اشتراک گذاری در تلگرام
۲۳ مهر نوشتم تنها کار مفیدی که توی مهرماه کردم، زنده موندن بود پر بود از حال بد، زمین خوردن و رکود دوپامین بیشتری برای بقا در آبانماه نیاز دارم بذار با جزئیات بگم شروع ماه اینجوری شد که ۴ روز دوران pmsم رو خونهی خاله و با نگهداری از تخمجن ۲۵ سالهش و کارهای خونهداری گذروندم و روز آخر رسما فرار کردم؛ اواسط ماه پر بود از بیانگیزگیهای کاری و مهارتی؛ و غول مرحله آخر ماه دعواها و اعصابخوردیهای بیخود خانوادگی از طرف مردی بود که ۴۰ سال سن داره اما شعور و تربیت خانوادگیش از یک پسر ۴ ساله فراتر نرفته و حتی کار به جایی رسید که به رفتن از خونه و خوابگاه ساکن شدن فکر میکردم ولی خب من هنوز زندهم حرومزادهها سعی کردم سینهخیز هم که شده پیش ببرم برنامههای کلاسیکاری رو اون وسطا تصمیمات جدیدی که فکرش رو هم نمیکردم گرفتم، من باب ثبتنام برای ارشد اونهم رشتهی دلخواهم که پارسال بخاطر ترس از کنکور عملی و دانشگاه راه دور، سمتش نرفتم فکر میکنم بخاطر کنکور هم که شد
اشتراک گذاری در تلگرام